.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

احتضار «ام اس» آخرین رویای سال

دست هایم توان ندارند. خاک های خیس را مشت مشت داخل قبر می ریزم. نفس نفس می زنم. گریه می کنم. آیا این کار بزرگ تر از توان من است؟!؛

ریختن خاک بر جنازه درحال احتضار بیماری. بوی خاک تهوع را تحریک می کند.

از خواب می پرم. صدای قلبم را می شنوم. تب خال زده ام. می خواهم زندگی را بالابیاورم و تمام.


این احتضار جانی در من باقی نگذاشته و هرروز ناتوان تر دشواری زندگی را به دوش می کشم؛


«هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست/ که من به زندگی نشستم».

مصرف هم زمان شش ماه آنتی بیوتیک ها و دارو های «ام اس» خارج از توانم بود.

نشانه های بهار هم گاه نفس هایم را به شماره می اندازند. توان ایستادن ندارم.

تجویز دکتر ناتوانی را در سلول هایم آشکار کرده است؛ دراز کشیده بودم و دکتر در میان حرف ها و معاینه هایش تجویز نگفته اش را اعمال کرد و تنها راه درمان را فریزکردن یک زخم ناشناخته قدیمی دانست در رحم. «بلند نشو! سرت گیج می رود».


خوب بودم و آن قدر پرانرژی که سر کار رفتم، اما هر ساعت با گذر خود توان من را به سمت صفر متمایل کرد. «ام اس» پیروز این جنگ بود و عفونت را چنان ماندگار کرد تا آخرین راه های درمانی رفع عفونت در رحم چاره کار بشوند.

از خودم می پرسم: «آیا این دردها و عفونت ها را به سال دیگر هم خواهم برد؟»

دست هایم توان ندارند. خاک ها را مشت مشت داخل قبر می ریزم. نفس نفس می زنم. گریه می کنم. آیا این کار بزرگ تر از توان من است؟!؛ ریختن خاک بر جنازه در حال احتضار یک سال. از خواب می پرم. درد در شقیقه هایم می پیچد، از فک بالایی می گذرد و در دندان هایم می ایستد. سوزشی در شکم جابه جا می شود و خون و تکه های زخم فریزشده، بعد از چند روز خارج می شوند و آهی از دهان.

از بودن متنفر می شوم و از زن بودن بیزار.

«امیدوارم عفونت از بدنت بیرون برود»؛ دکتر اورژانس با تردید حرف می زند.


سرما در تمام وجودم می پیچد و دیگر صدایی نمی شنوم. خسته ام از دیدن پزشک ها، مراکز درمانی و داروخانه ها. پنجره را باز می کنم؛ همسایه پرده شسته شده را نصب می کند. اینجا اما از خانه تکانی خبری نیست، وقتی نه توانی هست و نه انتظاری برای دیدوبازدید. حوصله هیچ چیز نویی را ندارم؛ کتاب نو، موسیقی نو، لباس نو، روز نو، دوست نو، داروی نو و بیشتر درد نو.

کلافه ام. در سرم می پیچد؛


«و عشقت پیروزی آدمی است/ هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد».

شش سال است که پزشک دستور ام آرآی نمی نویسد. باز هم ننوشت. نمی دانم چرا.

هر پلاک برای من دریچه یک ناامیدی نیست چون بیماری به نظر در حال احتضار است. حتی «شاید اثری از پلاک ها باقی نمانده باشد».


مردم خانه ها را می تکانند و برای سال «نو» همه چیز را «نو» می کنند. شاید فرصت چند عیادت یا دیدار دست بدهد به بهانه تعطیلی و بس. عید واقعی زودتر از عید ممکن است رخ بدهد؛ وقتی خبر خیر و سلامتی برسد یا «او»یی پیدا شود. نیم بند نفس می کشم. پنجره را می بندم. بارِ سفر می بندم؛


«و گریز از شهر که به هزار انگشت/ به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند/ کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود/ و انسان با نخستین درد».


نویسنده: مریم پیمان