.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

به مناسبت یک عمر بودن «ام اس»؛ کیستی؟


درد در سمت راست پیشانی ام با هر تکان و حرکتی تشدید می شود. «کیستی که من/ این گونه به اعتماد/ نام خود را/ با تو می گویم ...» به دیوار بدون قاب نگاه می کنم. سال هاست که نامم را با نام او کنار هم تکرار کرده ام و کرده اند، از پزشکان گرفته تا دوستان و بستگان. بغضم را قورت می دهم. به صندلی خالی مقابلم نگاه می کنم. حتی نمی خواهم به چهره خیالی اش خیره شوم. حرفی برای گفتن با او ندارم. «کاش! هیچ وقت نبود». صندلی خالی است. امروز «ام اس» روبه روی من نشسته و من با او حرفی جز خشم و نفرت از بودنش ندارم. خسته شده ام از او و از همه خاطرات تلخ و شیرینش. چیزی جز خاطره وعده ها و وعیدها نمانده است؛ آرزوهای بر باد رفته. چه روزها و شب ها که دوستش می داشتم و در پناهش آرام خوابیده بودم و چه لحظه ها که از درد و زجر آن را تحمل نکرده ام. سال ها با هم گذرانده ایم، شوخی نیست، یک عمر دوست و دشمن بوده ایم، هم درد و همراه. برای خیلی ها «ام اس» یک روز جهانی است، چند همایش و برنامه رسانه ای؛ اما برای من هزاران خاطره و داستان از زندگی بیماران را دارد. به صندلی خیره می شوم. صورت «او» را می بینم و با خود خیال می کنم که اگر این درد بی درمان نبود، آخ! که اگر این درد بی درمان نبود. آه! که اگر این درد بی درمان نبود. «دردا و حسرتا!» که جهان زیبا می شد و من زیباتر. زندگی رنگین می شد و من رنگین تر. محال، ممکن می شد و رویا، واقعیت. چشم هایم را می بندم، تاب دیدن او را ندارم، او همیشه در درون من بوده است. خاطره نبودن «ام اس» فقط به روزهای شاد کودکی برمی گردد و بس. در همه افت و خیزهای روزگار تنها او من را رها نکرده و همیشه بوده و با همه خون دل هایی که از او خورده ام، وفادارترین دوست است. این روزها که گویی قصد رفتن دارد و رخت بربسته، هراس جای او را گرفته است؛ من از سلامتی ترسیده ام. به همین سادگی! زیستن بدون او را از یاد برده ام. قطره های اشک روی دستم می ریزند. کی گریسته ام؟! ترک عادت به رنج، از رنج دشوارتر است. «ام اس» باید بماند یا برود؟ آیا ماندگار است یا رفتنی؟ بعد از او به که و چه باید دل ببندم؟ زندگی بدون او چگونه ممکن خواهد شد؟ بدون پزشکان، بدون داروها و بدون توجه و هم دردی. «کیستی که من/ جز او/ نمی بینم و نمی یابم؟!». سردرگم شده ام. صدایی در ذهنم می پیچد: «هرگونه ادعا برای درمان این بیماری از طرق مختلف غیرواقعی و تقلبی است». پزشکی به مناسبت روز «ام اس» نمک می پاشد بر زخم تازه هر روز زندگی ام. دلم آرام می گیرد از سویی. «ام اس» رفتنی نیست. چشمانم را باز می بندم. درد در چشم چپم بیداد می کند. بینی ام می سوزد و اشک به چشمانم هجوم می آورد. درد چند برابر می شود. «کاش! هیچ وقت نبود». چشم از هم باز می کنم، چراغ ها را کمتر می کنم و در برابر او می نشینم. باید از اینجا برود، در این خانه جایی برای او نیست، دیگر طاقت بودنش را ندارم؛ «هر لحظه تعبیری می گردد از/ فردایی بی پایان/ با عبور از تاریکی های سپری شده...».
    
    

منبع:  روزنامه شرق ، شماره2873 ،  نویسنده: مریم پیمان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد