.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

«بنال!» با «ام اس»


سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه می دهم. در ترافیک قفل شده همت، کسی همت بازکردن راه را ندارد. چشم هایم را پشت عینک سیاه رنگی پنهان کرده ام، اما آفتاب تقویم را فراموش کرده است و قوی تر از روزهای قبل می تابد. شیشه را بالا می کشم. کولر را به یاد روزهای داغ تابستان روشن می کنم. باد خنک چشم هایم را می بندد.

به صدای ناآشنای آرامی گوش می سپارم؛ «در آن صبح سِترون سرد پاییزی/ نیستان سوخت، دستان سوخت/ هم این خنیاگر آیین مستان سوخت» به انگشت های «او» فکر می کنم؛ بی ساز ضرب می گیرند؛ یک، دو، سه، انگشتان لبخند می زنند به زمان. زمان می گذرد.

صدای بوق اعتراض ماشین ها بلند می شود و رویای خواب آلود صبح را ناتمام باقی می گذارد.


با عجله سوار آسانسور می شوم. قلبم تند می زند. قرص صبح را فراموش کرده ام. وارد مطب نشده، سیل بیماران من را متوقف می کند. هر روز بر تعداد بیماران تازه وارد با نشانه های عجیب وغریب شبه«ام اس» افزوده می شود. ویزیت را پرداخت می کنم و دفترچه ام را برای نسخه داروها بدون دیدن پزشک به منشی می دهم.


طاقت چند دقیقه نشستن را در گرمای بی خبر و بی وقت پاییزی ندارم. خودم را با بروشوری درباره «ام اس» باد می زنم. صدایی صدایم می کند: «شما هم «ام اس» دارید؟»

در گیرودار غم های چهره دخترک، تلخ لبخند می زنم. «خیلی وقت است که بیمارم. چهار سال».

در انعکاس کشیده شدن الف «چهار» بلند می خندم و به او یادآوری می کنم که حداقل چندین سال بیش از او درگیر بیماری شده ام و دوستان دیگرم هم بیش از دو دهه بیمارند.

دفترچه را جلوی صورتم می بینم. لبخند روی صورتم می نشیند. در کمتر از نیم ساعت راهی می شوم بدون زیارت آقای دکتر!


در ترافیک آرام خیابان شلوغ شیشه را بالا می کشم. کولر را روشن می کنم و به نوایی عجیب گوش می سپارم؛ «به سوگ زیر و بم غم ناله های مطربی پرشور/ بنال! ای بینوا تنبور/ به سوگ بی قراری های آن شیدای شهرآشوب/ به سوگ آخرین شیدایی شهر غریب عشق/ ببار! ای بی قرار، ای بی نشان تنبور». صدای بوق دعوای راننده ها من را از رویای نیم روزی ام دور می کند. راهی می شوم.

واردشدن به داروخانه دشوارتر از همیشه است. جمعیت هر بار که مراجعه می کنم، انبوه تر از همیشه می شود. این بار نیز تراکم آدم ها و ماشین ها بیشتر از دفعه پیش است. بعد از چندین دقیقه صندلی سختی را به سختی تصاحب می کنم. می نشینم. نفس می کشم. چشمانم را می بندم.

آشنایی در نزدیکی ام نجوا می کند؛ « جمعه همایش «ام اس» می آیی؟»

با ترس برمی گردم و چشمانم را از همیشه بازتر می کنم. باز هم قرار است دور هم جمعمان کنند و از آخرین دستاوردها بگویند. از داروهای جدید و احتمال ممتنع درمان!

چند روز پیش هم کنگره بود و متخصصان دور هم بودند و از نشدنی هایی گفتند که «شاید» روزی بشود. حالا حالاها باید نشست تا داروها تایید شوند. چشمانم را می بندم. به انگشتان رقصان در هوا می اندیشم و به نت های زیبا و نامفهوم موسیقی. به چرخشی ابدی. کسی در من می خواند:

«بنال! ای قمری کوکوزن افسانه های دور/ بنال! ای بی نوا تنبور/ تو ای از جفت هم پرواز خود تا جاودان مهجور/ بنال! ای بی نوا تنبور».

    
    
 روزنامه شرق ، شماره 3002 ، نویسنده: مریم پیمان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد