.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

من و ام.اس

مجال آه نیست


آرام دراز می کشم. خنکی ملحفه را ساعت 4:30 صبح حس می کنم. هیچ صدایی در کوچه نیست. خوابم نمی برد. هیچ چیز را درست نمی بینم. گویی چشم هایم بدون اینکه خوابیده باشند، خواب آلودند. چیزی مشخص نیست. بعید است که مشکلی ایجاد شده باشد. گرمای 42 درجه تهران کاری پیش نمی برد و «ام اس» بیدار نمی شود. می دانم که هیچ چیزی نمی تواند و «نباید» و «نباید» من را از جریان آرام زندگی ام دور کند. کسی می خواند: «زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست».

    آرام دراز می کشم. خنکی ملحفه را ساعت 2:30 صبح به جان می خرم. همه چراغ ها خاموش اند. کلافه چشمانم را می بندم؛
«این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است/کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست» نمی بینم.
هیچ چیز را واضح نمی بینم. بعد از یک هفته کلنجاررفتن، می دانم؛ می دانم که نمی بینم و تلاش برای انکار آن کاری از پیش نمی برد. به سقف خیره می شوم. صدای هوهوی کولر خانه را پر کرده است. «الان چی می بینی؟!» صدایش برای هزارمین بار در سرم می چرخد. جز چهره کم نور و کم رنگ او در خاطرم هیچ اثری نیست. خبری از نور نیست. خبر از صدای مردد اوست. خبر از کم بینایی و تاری دید است، در آستانه مردادماه ناجوانمرد و گرم تهران. چشم هایم را باز می کنم. چیزی برای دیدن نیست. مقاومت و فرار دیگر کاری از پیش نمی برد. هیچ فکری در خاطر نیست. هیچ راهی در پیش. چیزی در پشتم تیر می کشد. کلافه خودم را به خواب می زنم؛ «تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند/ عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست».

    آرام دراز می کشم. خنکی ملحفه را ساعت 8:30 دقیقه صبح می بلعم. تنم خیس از مردادماه است. هیچ حسی برای برخاستن نیست. نور آزارم می دهد. به زور سرم را در متکا مخفی می کنم تا نور از پشت پلک ها دور شود. رخوتی برای برخاستن عزم کرده است. چشم هایم را کمی باز می کنم. به نامه بستری نگاهی می اندازم و بار دیگر خودم را به خواب می زنم. آخرین تلاش هایم را برای فرار از واقعیت ادامه می دهم. هیچ بهانه ای برای ماندن و نرفتن نیست. هیچ راهی برای ماندن و خوب شدن نیست. از داروهای سرپایی گرفته تا غذاهای ضدالتهاب و بی نمک هیچ نشانه ای از بهبودی ایجاد نکردند. گویی تنها یک راه تکراری وجود دارد.

شمردن قطره های پالس. کسی می خواند؛ «هر که خواهد گو بیا و هرچه خواهد گو بگو/ کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست». آرام دراز می کشم. خنکی ملحفه رنگ ورورفته بیمارستان در جانم خانه می کند. دست چپم را صاف می گذارم. به رنگ زرد و قرمز روی نوارهای بسته شده به دستم خیره می شوم. قرمز به رنگ حساسیت و زرد به رنگ بی تعادلی. برخلاف همیشه قرمز هشدار نیست. زرد، زرد و زرد. همه ترس و فرار من از این رنگ بود. به زردی کهربایی رنگ لبخند می زنم. کوتاه ترین راه به سلامتی همین تخت ساده در گوشه اتاق بیمارستان است و بهانه ای برای چند روز بی خیالی به جریان عادی و تکراری زندگی. جایی برای تجدید دیدار با دوستان و کمک گرفتن از قدرت داروها. باید زودتر خوب شد. فرصت کوتاه تر از آه و تعلل است؛ «مجال آه نیست!».
    
     منبع:   روزنامه شرق ، شماره 3204 ، نویسنده: مریم پیمان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد