رنج عالی؛ روح متعالی؟!

به چشم های درشت زن سیاه پوش خیره می شوم. آرام قدم برمی دارد و با ظرف اسپند از بین ماشین ها می گذرد. چهره اش از سرما به سرخی و سیاهی می زند. ماشین حرکت می کند و من بی صدا و بدون موسیقی اشک می ریزم.

 «کاش! من هم یکی از ٤٨٣نفر خوشبخت خوابیده در زیر آوار زلزله کرمانشاه بودم».

سر به آسمان برمی دارم. از پشت شیشه دودی ماشین به آسمان غروب زده نگاه می کنم. نشانی از نور نیست. فریاد می زنم در درون به درگاه خدای نادیده. هوشیار نیستم. سیاه پوشیده ام. مادرم گفت: «لباس سیاه بخر!» خریدم و پوشیدم برای دلِ او. کسی خبر مرگی را زمزمه می کند و من میزبان ختمی می شوم محتمل. سیاه پوشیده ام.
چند روزی است که لباس نو بر تن کرده ام، اما سیاه. پدر گفته بود که سیاه نپوشیم و برای مرگ او هم نپوشیدم، اما این روزها سیاه پوشیده ام؛ نه برای ٤٨٣ خوشبخت رفته از شهرها، بلکه برای همه ماندگان از سفر آرامش.

چراغ سبز می شود. کمی جلوتر می ایستم. سر بر شیشه می گذارم و «بازمانده روز» را می بلعم. خورشید در من زبانه می کشد و اشک می شود و روان بر گونه. باید کنار رود می ایستادم یا ساحل دریا. فریاد می زدم و آرام می شدم، اما این کابوس تمامی ندارد گویا. به ساعت نگاه می کنم. نیمه شب گذشته است و من با جسم های خوابیده در اطرافم در رویای وهم انگیز بیداری تنها نشسته ام به انتظار صبحی غریب که قریب نیست. جنازه ها را می برند و می آورند. همه می آیند و می روند و من تنها در حصار دیوارهای توهم مرگ می مانم. با دست هایم رختخواب را چنگ می زنم. درد در پای راستم خانه کرده است. تزریق سی صدونودودوم توانم را بریده است. سیاه پوشان می آیند و می روند. دیوارها بیرق های سیاه دارند و گلایل ها با عطر مریم خانه را پر کرده اند. به زن سیاه پوش و دود اسپند او می اندیشم. به سرمای استخوان ها و گونه هایش. چشم هایم را می بندم. گرمای خانه بی تابم کرده است، برمی خیزم. کسی کنار من خرما گذاشته است. نمی توانم خرمای ختم های محتمل نامَده یا نذرهای بی جواب را ببلعم. هراس نام دیگر من شده است. دراز می کشم. غروب زن سیاه پوش با لبخند صبح تشییع در هم می آمیزد و نیمه شب را بی خواب، مهمان کابوس بیداری من کرده است.

 بدون دریا فریاد می زنم؛ «برای من کافی است؛ مهلت بودن و فرصت مستی از رنج مقدس».

در مقابل چشمانم می گذرند و می روند، بی خبران از حالت منفور تنهایی و مرگ. سیاه پوشیده ام. جنازه ای را بغل زده اند و می گریند. ساعتی بعد روی آنها خاک می ریزند. روی مرده ها برای آرام رفتن، روی زندگان برای آرام ماندن. صدایی می آید از دورها. گویی یاری می طلبند برای رنجورهای مقدس تاریخ؛ مسیح(ع) است یا حسین(ع)؟! در رنج آنها انتخاب تعالی آورد و در رنج من هیچ انتخاب و انتهایی در کار نیست. کسی دستم را می کشد. آب روی صورتم می ریزد. تب طاقتم را بریده است امشب. برمی خیزم، گلاب در آب می ریزم. صورتم را با آب و گلاب می شویم در این شب منحوس. دفترچه عوارض دارو را مدت هاست که ندیده ام. مدارکم را زیر و رو می کنم.
ساعت سه صبح است. دفترچه را می خوانم؛ توهم یکی از عارضه های دارویی مشاهده شده در برخی بیماران «ام اس» است.
    
    
منبع:  روزنامه شرق ، شماره 3023 ، نویسنده مریم پیمان