.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

طراحی دستکش هوشمند برای مبتلایان به ام.اس و فلج مغزی


ایسنا:   محققان در دانشگاه کالیفرنیا سن دیگو موفق به توسعه دستکش هوشمندی شدند که سفتی عضلات را اندازه گیری می کند. هدف محققان از توسعه این دستکش اندازه گیری میزان سفتی عضلات در بیماری هایی مانند فلج مغزی و ام اس است.


این دستکش که در حال حاضر به صورت نمونه اولیه بوده، دارای 300 حسگر فشار در قسمت جلو و یک شتاب سنج در قسمت پشت است و از طریق کابل یواس بی به کامپیوتر متصل می شود. عملکرد این دستکش به گونه ای است که پزشک اندام مورد نظر بیمار را حرکت داده و حسگرهای فشار، میزان نیروی اعمال شده را اندازه گیری می کنند.


همچنین طیف سنج به بررسی و اندازه گیری سرعت حرکت اندام می پردازد. یک برنامه که روی کامپیوتر نصب شده، داده های به دست آمده را پردازش کرده تا اسپاسم (سفتی عضلانی)، را اندازه گیری کند.

    
    
  منبع: روزنامه دنیای اقتصاد، شماره 4027

چاق یا لاغر؛ کدام به «ام اس» مبتلا می شوند؟

ارتباط چاقی و لاغری با ام اس


گرم است، گرم. خطی روی پیشانی درد می کند و آرام و مرموز به پشت سرم راه می یابد.
در یک دایره کوچک جمع می شود و شدت می گیرد. چشم هایم داغ شدند. دردی در انتهای حدقه چشم ها آغاز می شود. فشار آنها بالا می رود و جهان کم رنگ می شود. برگ های سبز بهاری روشن تر می شوند و مات. دفترچه ام را برمی دارم. به مطب نرسیده، حالم به هم می خورد و درد کمتر می شود. دست ورویم را می شویم. وارد مطب می شوم. روی صندلی می نشینم.
 درد دارم و آرزویی در سر. چشم هایم را می بندم؛ «گَرَم» شفا «نبخشند خوشدلم به خیال/ که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست».
گاهی چشم هایم را باز می کنم، شاید تغییری در صف بیماران ببینم. صندلی روبه رویی تصاحب می شود. دختری چاق با پیشانی خیس، خود را با شالی نازک خنک می کند. لیوانی آب می آورد و یک نفس سر می کشد. هوا برای او گرم تر است و او کلافه تر. چشم هایم را نمی بندم. مانتو نازک و کرم رنگش هم کمکی به کم کردن دمای بدنش نکرده است. پنجره مطب را به خواست او باز می کنند. سردرگم است. لب هایش را با دندان هایش سلاخی می کند و مردمک در چشم می چرخاند. «چند وقت است آمپول می زنی؟» از پرسشم نگران می شود. گویی بزرگ ترین راز او را کسی کشف کرده است. شمرده شمرده حرف می زنم و در چند دقیقه هم راز می شویم.

هنوز چندماهی نیست که مژگان هم یک بیمار «ام اس» نام گرفته است و بسیاری از نزدیکان او در جریان قرار نگرفته اند. نگران است. داروهای تجویزی از کورتون تا بتافرون ها در آستانه فصل گرم دمای بدنش را چند برابر کرده اند و او طاقت گرمای دارو و دم هوای این روزهای شهر را به خاطر بیش از ٢٠ کیلو اضافه وزنش ندارد.
بیش از هر چیزی از اسم بیماری ترسیده است. پرونده ام را نشان می دهم. تاریخ پرونده ذوقی را در چشمانش به نمایش می گذارد. مردد امید را در خانه دلش میهمان می کند. می دانم برای او دشوارتر از من است، طاقت نوسان دمای این روزها.

 یاد تحقیقی درباره چاقی می افتم که از ٢٧برابرشدن احتمال بروز «ام اس» در افراد چاق می گفت.
 ناخودآگاه به خودم نگاه می کنم و به استخوان هایم لبخند می زنم که استثنای ادعای این پژوهش اند. کسانی را می شناسم که برای زیبایی دست به عمل معده زده اند و دوستانی را که ناچار برای به دست آوردن امکان تعادل و راه رفتن، زیر تیغ جراحی رفته اند.

هر بار که تعادلم را از دست می دهم، به موهبت لاغری فکر می کنم و امکان تعادل و راه رفتن. چه چاق و چه لاغر هر دو به «ام اس» مبتلا هستیم.
«دوسالی هم هست که داروی ضدبارداری مصرف می کنم. چاق ترم کردند». کیلومترها در زمان به عقب برمی گردم و از نسخه اخیر دکتر زنان سر درمی آورم. بین رنگین کمان قرص های ضدبارداری ٢١گانه گم می شوم. پشتم تیر می کشد. به پشتی صندلی تکیه می دهم. استفاده قرص ها به هر دلیلی از تنظیم قاعدگی تا جلوگیری از بارداری، گرما را در بدن بیشتر می کند و مبارزه با عوارض دارو را ناممکن.

   

نویسنده: مریم پیمان

صدای پای سلامتی



به سرم چنگ می زنم. چشمانم را می بندم. گوش هایم را می گیرم. صداها محو می شوند و میان همهمه، زنگ مدرسه در سرم به صدا درمی آید.
 نمی خواهم دیگران را بشنوم. صدای پیرمرد در سرم بلند می شود: «ارغوان! / شاخه هم خون جدامانده من/ آسمان تو چه رنگ ست امروز؟ / آفتابی ست هوا یا گرفته ست هنوز؟»

دلم می خواهد تنها باشم در حیاطِ صحن. گوش هایم را بیشتر می گیرم و صدایی بلندتر در سرم می پیچد.
 باید تصمیم بگیرم برای داستانِ زندگی ام. «از بهاران خبرم نیست/ آنچه می بینم/ دیوار است/ آه!»

 هیچ نمی دانم از انتهای دردِ بی درمانِ ١٧ ساله یا «بیماری اسرارآمیز» قرن. تنها می خواهم که امسال بلوغش را جشن نگیرم و شکستش بدهم.
 «ام اس» خفته، کنترل شده یا هر نامِ دیگری را یدک نخواهم کشید.
درونم غوغایی برپاست. هنوز به دخیل بستگان به مربع های طلایی فولادینِ مقابلِ چشمانم گویی ایمان دارم؛ همه آنچه که معجزه را واقعی کردند.

 صدایی آزارم می دهد؛ «بینایی ات برنمی گردد». چهره پزشک چهارمی که ١٦ سال پیش قطع امید کرد، زنده تر از صورتک های گریانِ مضطرین و جمع های خانوادگی شادِ صحن در مقابلِ چشمانِ من است. پلکی می زنم و با موجی از قطره اشکی، جهانِ درماندگان را رصد می کنم. بیش از همیشه می بینم و بیش از همیشه می شنوم. من برای زندگی بیش از همیشه مشتاقم. صدای ناله دلِ زنی با خنده های خانواده ای درهم می پیچد.

     به بالای سرم خیره می شوم. چشمانم را می بندم. صداها محو می شوند و میان همهمه، صدای برخورد گوشواره های چلچراغ بالای ضریح را می شنوم.


سنت شکسته ام و دور ضریح ایستاده ام. «نفسم می گیرد/ که هوا هم اینجا زندانی ست» مبهوتِ صداهای نامفهوم، نگاهم به سبزی چلچراغ است. خسته ام از تداوم درد، از همراه داشتن دارو و از تذکر پزشک. «آفتابی هرگز/ گوشه چشمی هم/ بر فراموشی این دخمه نیانداخته است» دستانِ چند جوان به ترتیب از آن سوی دیوار شیشه ای به سوی ضریح روانند؛ دستانی رقصان در آسمان و دستانی با کتابچه هایی هم شکل و هم رنگ. چیزی گلویم را فشار می دهد و آبی داغ گونه ام را می سوزاند. تنهایی محض را لمس می کنم. «یاد رنگینی در خاطرِ من/ گریه می انگیزد/ ارغوانم آنجاست/ ارغوانم تنهاست». مصمم تر از همیشه ام. «خوبم». باید داروهایم را کم و حذف کنم و مثلِ «سالم ها» بدون دارو روزگار بگذرانم. نمی خواهم از دردهایم سخن بگویم تا باورشان کنم. نمی خواهم در کیفم قرصی حمل کنم، «نمی خواهم محدودیت هایم را باور کنم». بی اراده حرکت می کنم. به دنبالِ کبوتران سر می چرخانم. «آنها جهانِ دل شکستگان را چگونه می بینند؟» فرار می کنم به خلوتِ همیشگی؛ به مسجدی قدیمی؛ دورترین مقصدِ ممکن؛ امن ترین خاطره های کودکی. سکوت حاکم می شود و من در برابرِ خودم دادگاه تشکیل می دهم. مجازات تعیین می شود و رسالت. «ارغوان! / خوشه خون/ بامدادان که کبوترها/ بر لبِ پنجره بازِ سحر/ غلغله می آغازند/ جانِ گلرنگِ مرا/ بر سرِ دست بگیر! / به تماشاگه پرواز ببر!/ آه! / بشتاب!» سلامتی در راه است.

«حداکثر تا آخر سال. یا دارو را حذف، یا خوراکی برایت تجویز می کنم». پزشک وعده می دهد؛ چه رویای آشکار و شادی برای من ترسیم می کند! انگار «او» هم این را باور دارد.


نویسنده: مریم پیمان