.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

در لحظه های ناباوری



نامه را که دستش دادند رنگش پرید. نامه معرفی به کارگزینی بود. باید تسویه حساب می کرد. باید با تمام سال هایی که در کارخانه، روبه روی آن دستگاه پرسروصدا که شنوایی گوشش را کم کرده بود وداع می گفت.
    روزی که وارد کارخانه شد 17 ساله بود، باید خرج مادر و دو خواهر دم بختش را درمی آورد. اکنون خواهران خانه شوهر بودند و او باید خرج مادر را همراه همسر و دو فرزندش می داد. دو فرزندی که یکی دچار ام اس بود و هر ماه هزینه درمانش سرسام آور بود.
    نامه را که دستش دادند بغضش ترکید.
    روزی که برای همیشه از در کارخانه خارج شد تصور نمی کرد تا این حد خدا به او نزدیک است. هنوز به خانه نرسیده بود که تلفن همراهش زنگ زد، شماره ناشناس بود، حوصله جواب دادن نداشت، فکرش پر بود از دغدغه خرج زندگی و صورت دخترش که دیگر با این بیکاری توان تامین مخارج درمانش را نداشت. بغض آینده دخترش گلویش را پرکرده بود کلافه از صدای زنگ تلفن که تمامی نداشت، گوشی را جواب داد. صدای منشی دکتری بود که همسرش صبح دخترش را به مطب او برده بود. پیرمرد با صدای آهسته خود را معرفی کرد و او را ارتباط داد به پزشک، ثانیه ها تا زمانی که دکتر تلفن را بردارد برایش مرگبار گذشت. فکر این که حال شکوفه 5 ساله اش وخیم شده هر لحظه بیشتر نفسش را می گرفت.
    پزشک با صدایی گرم سلامی کرد وگفت: «همسرت امروز که دخترت را اینجا آورد گفت در آن کارخانه چه کرده اند، احمد آقا، منشی ام چند روز پیش ازمن خواست که جانشینی برایش پیدا کنم.»
    دکتر حرف می زد و او بغضش را رها کرده بود، این بار نه از غم بلکه از شادی، خدا آنقدر به او نزدیک بود که تصورش را نمی کرد، از خودش ناراحت بود که یادش رفته بود همیشه پروردگاری بالای سرش هست که همیشه مثل کوه پشتش خواهد ماند و تا او را دارد به هیچ بنده ای نیازی ندارد.
    با خود گفت: تپه ای وجود ندارد که سراشیبی نداشته باشد، فقط باید ایمان داشته باشی که خدا تنهایت نمی گذارد حتی زمانی که همه تنهایت می گذارند. 
    

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد