.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

نیکوکاری مرز ندارد

گفت وگوی با موسس بزرگ ترین خانه سالمندان دنیا

    همه چیز از همان شب زمستانی شروع شد. همان شب سرد و بارانی، با دخترم، تنها دخترم کیانوش نشسته بودیم زیر کرسی، او درس می خواند و من موهایش را می بافتم که زنگ خانه به صدا درآمد، منتظرهیچ کس نبودم، دو پسرم در خانه بودند و همسرم قرار نبود آن ساعت به خانه بیاید. با تعجب آیفون را برداشتم، صدای مردی غریبه در گوش هایم پیچید، مردی که درصدایش التماس بود و طلب کمک، نیرویی مرا به سوی در ورودی می کشاند، زیر باران به طرف در باغ حرکت کردم، دلم شور می زد، در را که باز کردم با مردی مواجه شدم که اشک هایش لابه لای قطرات باران گم شده بود. 
        
    مرد التماس می کرد کمکش کنم، می گفت مادرزنش را دوست دارد ولی دیگر قادر نیست از او نگهداری کند. می گفت و التماس می کرد، می گفت مادرزنش معلول است و با کهولت سن هم بد خلق شده است و نگهداری از او سخت است، می گفت هیچ جایی برای نگهداری سالمندان نیافته است و زندگی با شرایط خاص این زن زندگی را برای آنها روز به روز سخت تر می کند. مرد می گفت او را در تمام این سال ها نگهداری کرده است تا احترام مادر بودنش را نگهدارد ولی اکنون شرایط او و نگهداری از او در این شرایط ازتوان او و خانواده اش خارج است. مرد می گفت و مرا قسم می داد که راهی برای نجات او بیابم، می گفت که شنیده است در خانه ما حسینیه ای برپا است که زنان مومن هر روز درکلاس های قرآن آن شرکت می کنند، و از من می خواست که از جمع این زنان متدین طلب کمک کنم. به او پیشنهاد دادم برایش خانه ای تهیه کنم تا مادرزنش را به آنجا ببرد اما او مخالف بود و می گفت این راه چاره کار نیست و باز او و خانواده اش درگیر او خواهند بود. آن شب به او قول دادم برای کمک به او هر کاری که در توانم است انجام دهم. گویی او فرستاده ای بود از سوی پروردگار تا زندگی من را به سوی مسیری خاص هدایت کند.
    این داستان شبی خاص در پرونده زندگی اشرف قندهاری است، زنی متولد شهرمشهد در خانواده ای متمول با پدری تاجر و مادری خانه دار. او می گوید پدر به دلیل امکانات پیشرفته تر تحصیلی از شهر و دیار خویش راهی تهران شده تا فرزندانش موقعیت درسی بهتری داشته باشند، می گوید درس و مدرسه در کنار یادگیری پیانو و هنرهای دستی ادامه داشت تا زمانی که شوهرش که از اقوام بود به خواستگاری او آمد و با این پیوند پدرش در گوشه ای از باغ بزرگ محل زندگیشان آپارتمانی ساخت تا فرزندانش بعد از ازدواج در آن خانه در کنار او و همسرش زندگی کنند، می گوید در همان خانه کیوان،کامران و کیانوش تنها دخترش به دنیا آمدند. اشرف قندهاری مدیر بزرگترین خانه سالمندان دنیا، زنی با چهره ای مهربان که آدم را یاد مادربزرگ های دوست داشتنی می اندازد معتقد است هیچ اتفاقی بیهوده در زندگی رخ نمی دهد. او40 سال است که تمام زندگی خود را به پای بهبود شرایط سالمندان کشور گذاشته است و می گوید که من کمکی به آنها نکرده ام بلکه این آنها بودند که به من کمک کردند، آنها بودند که به من یادآوری کردند تنها گیرنده در معامله با خدا نباشم و در برابر هر در نعمتی که به سویم گشوده شده است حرکتی ازخود نشان دهم. او اکنون رئیس هیات مدیره آسایشگاه خیریه کهریزک است، خانه سالمندانی که بزرگترین خانه دنیا که در آن 1750 مددجوی نیازمند سالمند، جوان معلول و مبتلایان به ام.اس زندگی می کنند. خانه ای با 40 هکتاروسعت، خانه ای که وقتی اولین بار پا به آن گذاشت مخروبه ای بود ویران که معلولان وسالمندان شمارش معکوس زندگی تا مرگ را می شمردند ولی اکنون آن ویرانه به خانه ای تبدیل شده است پر از روح زندگی، او از40 سال زندگی در این خانه عشق با اینگونه به گفت وگو نشست.

بعد از آن شب بارانی چه شد وچگونه مسیرزندگی شما به کهریزک کشیده شد؟     ازفردای آن شب به هرکجا سرزدم همان را شنیدم که از آن مرد غریبه شنیده بودم هیچ جایی برای نگهداری سالمندان وجود نداشت. روزها به جست وجو می گذشت اما بی ثمر، دائم صدای مرد غریبه آن شب بارانی در گوشم بود «من را کمک کنید، من را نجات دهید». تا اینکه شب عید و در هیاهوی خانه تکانی بودم که خبردار شدم حوالی بهشت زهرا خانه ای به نام «کهریزک» وجود دارد که سالمندان را در آنجا نگهداری می کنند. همراه کیانوش و همسرم راهی «کهریزک» شدیم. در راه از هرکسی آدرس می پرسیدیم همه یک چیز می گفتند «آنقدر بروید پائین تا به بو برسید!» آنها راست می گفتند و ما آنقدر پائین رفتیم که به محلی رسیدم که بوی تعفن نفس را می برید، سرمنشا بو آسایشگاه بود.
    
    
    تصاویری که از نخستین ورودتان به محوطه «کهریزک» دارید، چگونه است؟
    غیرقابل توصیف است. باید می دیدید تا لمس کنید، تصاویر آنقدر تکان دهنده بود که در قالب جملات جای نمی گیرد. از خودرو که پیاده شدم کیانوش دنبالم دوید آن زمان 9 ساله بود همراه هم وارد حیاط شدیم در گوشه ای از حیاط دو مرد درحال بریدن سر گوسفندی بودند و خونابه های آن وارد چاهی می شد که محل آب آشامیدنی سالمندان و معلولانی بود که کمی جلوتر با آنها روبه رو شدیم. مدیر کهریزک مردی بود به نام گلکار و معاونی داشت به نام حسن آقا که انباردار بود ولی هر دو معلول بودند وقادر به بلند شدن از روی تخت نبودند. با دیدن آنها شوکه شدم. از آنها خواستم هر کمکی که از دستم برمی آید بگویند تا انجام دهم، یادم هست «گلکار» گفت: «مردمی که بهشت زهرا می آیند خیرات خود را می آورند اینجا ولی پخش نمی کنند و می روند، هرچه بخواهید هست ولی کسی نیست که تنی سالم داشته باشد تا خیرات مردم را به این سالمندان و معلولان برساند.» حرف های «گلکار» را گوش می کردم که صدایی در گوشم پیچید، ده ها نفر یکصدا فریاد می زدند «آب» هراسان خود را به اتاق کناری رساندم در اتاق را که گشودم به واقع خشکم زد. کیانوش اشک در چشمانش جمع شد وآرام دستانم را در دست گرفت. ده ها معلول و سالمند با سرووضعی اسفبار در گوشه به گوشه اتاق افتاده بودند، کثیف بودند و گرسنه و تشنه، با دیدن ما صداهایشان بلند ترشد و طلب آب می کردند. ظرفی که کنار اتاق بود را برداشتیم تا برایشان آب بیاوریم. از «گلکار» آدرس محل آب را که پرسیدیم بهت زده شدیم، محل همان چاهی بود که مسیر خونابه ها به آن ختم می شد. چاره ای نبود همه داشتند تلف می شدند. آب را ازچاه کشیده و دوباره به آن اتاق تاریک برگشتیم، تصور کنید زنی که در زندگی خود همیشه خدمتکار داشته و کودکی که از کار کردن هیچ نمی داند با هم معلولان و سالمندان که بوی تعفن وجودشان را پرکرده بود بلند کرده و به آنها آب می دادند، چندبار به چشم خود دیدم که شپش از دستانم بالامی رفت ولی خیالی نبود تنها فکرم در آن لحظه نجات آن بی پناهان از بی آبی بود. آن شب فهمیدم تنها یک زن در هفته چند بار به آنها سرمی زند، زنی تبعه اسپانیا. یک زن اسپانیایی کشورهای مختلف پرواز می کرد وقتی به ایران و این محل رسیده بود دیگر پاگیر شده و او بود که به آنها سر می زد و تر و خشکشان می کرد. او با ورود به «کهریزک» مسیر زندگیش تغییرکرده بود و دیگر مقیم ایران شده و اکنون 40 سال است که در ایران اقامت دارد.
    
    
    «کهریزک» چگونه راه اندازی شده بود و چگونه ویرانه آن روزها به کهریزک کنونی تبدیل شد؟
    آن شب فهمیدم که خانه سالمندان کهریزک که در واقع درمانگاهی مخروبه بود توسط دکتر محمد رضا حکیم زاده رئیس بیمارستان فیروزآبادی در شهرری راه اندازی شده است. دکتر مردی بود اهل خطه شمال کشور که با ته لهجه ای ازدیار خود حرف می زد. شماره اش را از«گلکار»گرفتم. اولین گفت وگو با دکتر از یاد نرفتنی است. وقتی به او زنگ زدم بعد از معرفی خود تا گفتم که قصد کمک به سالمندان و معلولان «کهریزک» را دارم دکتر سخنم را قطع کرد و گفت: اینجا کسی به کمک احتیاج ندارد.
    اینجا هرکس می آید به خود کمک می کند. آن روز مفهوم حرف های دکتر برایم سخت بود ولی اکنون خودم این جمله را بارها و بارها برای افراد مختلف تکرار می کنم. دکتر مرا از دنیای سطحی که داشتم خارج کرد، او به من نشان داد که قدردان خدا نیستم. از آن شب و تصویر درماندگی برادران و خواهران مسلمانم دیگر نتوانستم آرام بنشینم و تنها تماشاگر باشم. تماشاگر درد و رنج آنان و از فردای آن روز مسیر خانه به کهریزک و کهریزک به خانه مسیر هر روزم شد، مسیر هرروز من و بانوان خیرحسینه قندهاری که از40 سال قبل همگام من در مسیر وارد شدند و هنوز این مسیر را رها نکرده اند.
    
    
    دکتر حکیم زاده چگونه آن را راه اندازی کرده بود؟
    مرحوم دکترحکیم زاده نیز همسایه مان در منطقه شمیران بود می گفت هرروز درمسیر بیمارستان فیروزآبادی سالمندان و معلولانی را دیده بود که خانواده، آنها را گوشه خیابان در سرما و گرما رها کرده اند تا بمیرند و او هر روز با دیدن این تصاویر روحش ویران می شد تا اینکه تصمیم گرفت مکانی را برای انتقال این رهاشدگان پیدا کند واین مکان انتخابی کهریزک اولیه بود که تنها محلی برای پناه گرفتن از برف و بوران و گرما و سرما بود و هیچ امکانات دیگری نداشت. دکتر می گفت توان مالی بیشتر از این را ندارد.
    
    
    از بانوان خیر و ورود آنها به کهریزک بگویید؟
    هر روز در حسینیه خانه ما کلاس قرآن برپا بود و هر روز بانوان خانه های شمیران که همه از خانواده های اصیل وبعضاً متمول بودند در این کلاس شرکت می کردند. بارها و بارها درکلاس درس مدرس گفته بود که آموزش قرآن تنها یادگیری قرآن خوانی نیست بلکه باید به قرآن عمل کرد.وقتی ماجرای خانه مخروبه ای به نام«کهریزک»را برایشان تعریف کردم بدون درنگ همگام من شدند و اینگونه شد که هرروز همراه هم اتوبوس گرفته ازشمیران به کهریزک می رفتیم. هرکسی قسمتی از کار را به دست می گرفت و از شست وشوی سالمندان و معلولان گرفته تا پخت غذا و تمیزی محل کاری را انجام می دادند. کم کم شوهران و مردان نیز وارد ماجرا شده و همه دست دردست هم تصمیم به بازسازی و سروسامان دادن به مخروبه کهریزک گرفتیم. در ابتدا یک هیات مدیره تشکیل شد، هیات مدیره ای که هیچ در ذهن نداشتند جز خیر و تصمیم بزرگی که همه دست دردست هم گرفتیم و در نهایت آن درمانگاه مخروبه خانم فخرالدوله که با ورود سالمندان ومعلولان نام «کهریزک»گرفته بود به کهریزک امروزی با وسعت 4 هکتار زمین تبدیل شد، خانه سالمندانی که خشت به خشت آن با کار نیک و دستان نیکوکار مردم شکل گرفته است که اگر آنها نبودند و دست یاری به ما نمی دادند هیچ وقت کهریزک امروز ساخته نمی شد.
    
    
    شیرین ترین خاطره ازتمام سال های زندگی حرفه ای در «کهریزک» برای شما چیست؟
    ازدواج معلولان «کهریزک» برایم هرکدام یک خاطره شیرین است و روز ازدواج «پروین» و«حسن» بهترین خاطره من است. از آن روزهای دور خیلی گذشته است، از آن روزهای اول شروع به کار در کهریزک، آنها را از همان شب اول دیده بودم. هردو ازکمر به پایین فلج بودند ولی درهمان مخروبه «کهریزک» به هم دلداده بودند ووقتی ازعشق آنها با خبرشدیم تصمیم گرفتیم هم دل های عاشق آنها را به هم برسانیم وهم روح مرده «کهریزک» را با جشنی برای آنها زنده کنیم. آنها 40 سال قبل نام نخستین عروس و داماد «کهریزک» را به خود گرفتند، عروس و دامادی که اکنون ساکن خانه های عمید «کهریزک» هستند خانه هایی که با کمک بانوان خیر و مردم نیکوکار در مسیر ترمیم و پیشرفت «کهریزک» ساخته شد و محل زندگی معلولانی شد که ساکن این خانه شده و به هم دلبسته بودند. حسن و پروین نخستین ساکنان شهرک عمید بودند. شب عروسی آنها همه اشک شوق می ریختند.
    
    
    شهرک عمید از چه زمانی راه اندازی شد؟
    شهرک عمید، شهرک گل ها، شهرک امید، این سه شهرک، شهرک هایی است که اکنون در «کهریزک» وجود دارند ولی ساخت آجر به آجر آنها ماجرا و داستان های تلخ و شیرینی را به همراه داشت و در ساخت این شهرک ها که محل سکونت کارکنان ومعلولان با هم ازدواج کرده کهریزک است نقش اول را خیران داشتند. رکن اصلی ساکن شدن دراین شهرک ها کار ساکنان آن که همان معلولان هستند درکارگاه است کارگاه هایی که با کمک مردم برای تامین مخارج زندگی آنها راه اندازی شده است.
    
    
    تلخ ترین خاطره شما از «کهریزک» چیست؟
    تلخ ترین خاطره ام برمی گردد به سرگذشت دختری به نام «پری» دختری که دیدار اول ما هم برمی گردد به همان شب اول قدم گذاشتن به کهریزک، آن شب نفهمیدم که سرطان دارد، آن شب نفهمیدم که معلولیت او ناشی از سرطان اوست، آن شب نفهمیدم آن دختر 20ساله بی پناه ازچه عرشی به فرش افتاده است. داستان زندگی او را دکترحکیم زاده برایم گفت، داستانی که الآن هم هر وقت یادم می آید بغض مهمان گلویم می شود. سرگذشت او را زمانی متوجه شدم که دکتر از من خواست صبح به اولین نفری که سلام می کنم اوباشد و هنگام رفتن آخرین نفر به او سربزنم، وقتی علت را جویا شدم برایم گفت «پری» قلبی شکسته دارد،او برایم گفت این دختر رها شده،تک دختر همسر دوم تاجری بزرگ بود، گفت که «پری» در انگلیس مامایی می خوانده که مادر وپدرش فوت می کنند و او نیز سرطان می گیرد، سرطانی که او را ازپا می اندازد و وقتی بیمار و نحیف از غربت به امید همدردی برادران ناتنی اش به ایران می آید ، برادران نامهربان او را به کهریزک می آورند تا درگوشه این مخروبه بمیرد...طبق گفته دکتر هرروز اولین سلام وآخرین خداحافظی ام متعلق به «پری» بود تا شب آخر که خسته ازکار کهریزک همراه بانوان خیر سوار اتوبوس شده بودیم که یکی از کارگران که مراقب «پری» بود دوان دوان به سراغم آمد وگفت که «پری» با من کار دارد، نمی دانستم که زمان چقدر می تواند مهم باشد، نمی دانستم که باید بروم و به حرف بانوان خیر که می گفتند خسته ایم وفردا با «پری» حرف بزن گوش نمی کردم،آن عصر پاییزی نرفتم وهمراه بانوان خیر راهی خانه شدم، به خانه که رسیدم خبر رسید که «پری» مرد، صبح سراسیمه خودرا به «کهریزک» رساندم تا جسدش را ببینم ولی برادرانش شبانه از ماجرا با خبرشده و او را برده بودند وشبانه خاکش کرده بودند تا مبادا راز بی مهریشان در بین اقوام فاش شود. این خاطره تلخ ترین خاطره در تمام این 40 سال است.
    
    
    گویی در امریکا نیز شعبه ای از «کهریزک» با نام «خانه نور» راه اندازی شده است هدف از تاسیس آن درشهر کالیفرنیای امریکا چه بود؟
    نیکوکاری مرز ندارد، «خانه نور» برای زنان و مردان سالمند ایرانی ساخته شده است. انگار وقتی می خواهی عملی نیک انجام دهی سرعت پاسخگویی خدا حرکتی تند به خود می گیرد. وقتی نیت کردیم این خانه را راه اندازی کنیم همه می گفتند مسیر اداری چندین سال طول خواهد کشید ولی به لطف خدا دوساله محل خانه انتخاب، وسایل آن تهیه و مورد تایید کارشناسان قرارگرفت و روز اول ماه رمضان امسال خبر خوب مجوز کار آن صادرشد و اکنون شروع به کار کرده است.
    
    
    خانواده شما در این راه 40ساله تاچه حد کنارتان گام برداشتند؟
    اگر خانواده ام نبودند قادرنبودم تصمیم خود را اجرایی کنم. اول راه فرزندانم کم سن وسال بودند مادرم نظارت برخانه و زندگیم را درنبودنم برعهده گرفت و شوهرم بیش از همه همراهم شد و از این زمان جای خود را با من در خانه عوض کرد تا من بیشتر از گذشته به امور بیرون از خانه برسم و ازهمه مهمتر دخترم،اوهمیشه همدل و همرازم بود، کیانوش برای من بیشتر از دختر، مادری کرد، او سکاندار خانه شد و جای مرا پر کرد وقتی هم که ازدواج کرد به باغ پدربزرگ آمد و کنار ما زندگی کرد تا هم زندگی خود را سروسامان دهد وهم در نبودن های من به کارهای خانه من رسیدگی کند، همه و همه دست دردست هم با حضور مستقیم و غیرمستقیم مرا در این راه کمک کردند.
    
    
    هنوز هم هرروز به «کهریزک» می روید؟
    دلم هرروز با آنهاست، آنها مرا مادر صدا می کنند و با هربار شنیدن نام مادر از آن وجودم لبریز عشق می شود، ولی توان جسمی این روزهایم نیروی هر روز رفتن به کهریزک را از من گرفته است ولی همیشه ذهنم معطوف آنجا است هر کجا که هستم دلم برای آنها پرمی کشد، آنها خانواده من هستند، خانواده ای که هر لبخندی که بر لبانشان نقش می بندد برایم لبخندی از لطف خداست.
    
    
    شنیدن کلمه سالمند در شما چه حسی را برمی انگیزد؟
    زندگی با آنها عشق است ولی همیشه با دیدن آنها در «کهریزک» غمگین می شوم. هر چقدر امکانات مدرن برای آنها ایجاد شود و همه جا پاک باشد و تمیز، این امکانات جای حضور در کنار کانون خانواده را برای آنها نمی گیرد. آنها خانه ای ساده، با وسایل ساده و غذاهای معمولی در کنار فرزند، عروس، داماد، نوه و عزیزانشان را خواهان هستند. در نگاه آنان همیشه انتظار موج می زند. همیشه چشمانشان به در است تا چهره عزیزانشان را ببینند، همه حرف هایشان خاطرات در کنار خانواده هایشان بودن است. ای کاش مردم بدانند سالمندان برکت خانه هستند و نباید آنها را ازخانه بیرون کرد. باید قدر وجود سالمندان را دانست و به آنها احترام گذاشت که هم ثواب دنیوی دارد و هم ثواب اخروی.
    
    
    بزرگ ترین آرزویی که دارید چیست؟
    اشک در چشمانش جمع می شود و می گوید آرزوی من این است تمام جوانان ایرانی، جوانانی که پر هستند از نبوغ و دانش، هر کجای دنیا که هستند به کشور خودشان به وطنشان بازگردند و کشورشان را بسازند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد