.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

مرا به خانه ام ببر


وقتی به دوران کودکی برمی گردم؛ زمانی که دستانم، مادرم را گم می کرد و چشمانم، خیس از اشک می شد و زبان، مرثیه گم شدن او را می خواند! دلم از تنهایی و غربت می ترسد. تصویر بازیگوشی های سه ماه تعطیل تابستانش که دغدغه ای جز رفتن به خانه مادربزرگ نداشتم و صدای او که قربان صدقه مان می رفت، لبخند بر لبانم می نشاند. یادآوری این خاطرات حس خوشمزه شیطنت های کودکی تمام لحظاتم را پر می کنند و تازه می فهمم که عجب دنیای قشنگی دارم با خاطراتی که حالاعکس های چیده شده در آلبوم خانوادگی هستند.
    واقعا چه لحظات زیبایی داشتیم وقتی در کمک کردن به مامان بزرگ و بابابزرگ از هم پیشی می گرفتیم و آنها به خاطر کاری کوچک با دعای خیر (الهی پیر شی)، (عاقبت به خیر باشی) و (محتاج غیر نباشی) از ما قدردانی می کردند. دعایی که با آن عمر طولانی و توام با سلامتی و عزت را برای ما و خودشان از خدا خواستار می شدند؛ چرا که هیچ نعمتی بهتر از سلامتی و در کنار خانواده بودن و محتاج خلق نبودن، نیست. براستی چرا باید نوه هایی باشند که به خاطر بداخلاقی ها و بد رفتاری های والدین از داشتن چنین خاطراتی محروم باشند.
    مادربزرگ ها و پدربزرگ هایی که باغبان زندگی ما بودند و شاید نادرترین باغبانانی باشند که گل هایشان به آنها جفا کرده اند. کسانی که آفتاب وار بر زندگی ما تابیدند و حال در گرگ و میش هوای غربت وقتی گرفتار جغد شوم ازپاافتادگی و بیماری شده اند، چشمی تیز و پای قوی و دستانی مهربان آنها را درنمی یابد.
    این فکرها زمانی به مغزم هجوم آورده اند که در مسیر رفتن به خانه سالمندان کهریزک هستیم. به راستی! چگونه می شود که بعضی از فرزندان، گل لبخند دل انگیز مادر و پدر را در خانه سالمندان به باغستانی از انتظار در گوشه دنج و دل افگار تبدیل می کنند و خود را از خلق لحظات همنشینی با عزیزانی محروم می کنند که در قرآن بر نیکویی کردن به ایشان تاکید شده است.
    افکارم پریشان تر می شود وقتی به یاد جوانان معلول می افتم با خود می گویم: کسی نیست از والدین این جوانان بپرسد «آیا نمی شود از معلولیت، محدودیت نسازیم و توانمندیمان را در محک ناتوانی معلولان بی عیار نشان ندهیم» و... تابلوی بزرگ آسایشگاه خیریه کهریزک مرا به حال باز می گرداند.
    خانم امینی، یکی از اعضای روابط عمومی آسایشگاه، کهریزک، این مکان را با 160هزارمترمربع زیربنا مثل شهر کوچکی می داند که مجهز به بخش های درمانی از جمله فیزیوتراپی، درمانگاه و بخش های آموزشی و فرهنگی، مینیاتور- تذهیب - نقاشی و... است. شهری که در آن 1750 سالمند و معلول و بیمار «ام اس» دربخش های مختلف براساس نیازمندی ها و توانمندی هایشان در ساختمان های نارون- ویژه خانم ها- و بنفشه - ویژه آقایان- پذیرش شده اند و علاوه بر بهره مندی از امکانات خدماتی و درمانی می توانند با خروج از تخت و انجام فعالیت حقوق دریافت کنند. او از 100 مددکار شاغل در این موسسه نیز می گوید: بانوانی که بیشترشان، زنان سرپرست خانوار هستند و به نوعی نیاز به حمایت دارند به مردم نیکوکاری که این موسسه را یاری می کنند نیز اشاره می کند و می گوید: 750 بانو و 250 مرد نیکوکار نیز هم و غمشان رسیدگی و به دست آوردن دل مددجویان این آسایشگاه است.
    با حضور بر مزار دکتر محمدرضا حکیم زاده کسی که با احداث آسایشگاه های زیاد لقب «پدر آسایشگاه های ایران» را گرفته است و قرائت فاتحه به سمت ساختمان توانبخشی و کارگاه های تولیدی می رویم.
    در راه خدمت به خلق خود را از قفس تنگ نظری برهان و برای آزادساختن دربندکشیدگان اسارت معلولیت و سالمندی بکوش که اگر نصیب توست که عمری در قفس اسیر باشی، برای تو چه فرقی می کند که قفس از پولاد باشد یا طلای ناب؛ قیدها را کنار بگذار و این را بدان ما نیازمند آنانیم نه آنها نیازمند ما.
    درمسیری که هستیم سبزه ها و گل ها چشم را می نوازند اما غم و غربت عجیبی فضا را احاطه کرده است. از کنار هرکدام از سالمندان که رد می شویم با سلام و علیکی گرم پذیرایمان می شوند. اطراف ساختمان توانبخشی، معلولان با واکر راه می روند یا بر روی ویلچر نشسته اند. چهره ها ناآشنا اما نگاه ها دوستانه است. درسالن بزرگی معلولان که هرکدام ناتوانی خاصی دارند مشغول فعالیت هستند. «بتول صفرخانی» بر روی ویلچر نشسته است. دستان هنرمندش تارهای قالی را به هم می بافد. او برایم می گوید: سال 1370 در تصادف معلول شدم. روزهای اول این وضعیت برایم خیلی سخت بود و خانواده ام هم در عذاب بودند. تا اینکه به کهریزک آمدم. ماه های اول بسیار دلتنگ خانه و خانواده می شدم تا اینکه کم کم با وضعیتم کنار آمدم و توانمندیهایم را کشف کردم به صورت حرفه ای قالی بافی و بافتنی را یاد گرفتم. با انجام ورزش و فیزیوتراپی روحیه زیادی پیدا کردم و بعد با لبخند می گوید: سال 1387 در آسایشگاه ازدواج کردم. «احمد آقامحمدی» شوهر او را هم در کنار دار قالی دیگر می بینم. او هم در تصادف دچار معلولیت شده است. درباره احساسش می پرسم می گوید: زندگی در آسایشگاه ابتدا برای هر سالمند و معلولی سخت است. جدایی از خانواده انگیزه تعامل با افراد دیگر را برایمان کم رنگ می کند. وارد جامعه ای می شویم که افراد آن همگون نیستند و هر کدام زبان و فرهنگ و ناتوانی خاصی دارند که بر رفتارشان تاثیرگذاشته است، درواقع آرامش روحی نیست. اما به مرور زمان وقتی با اوضاع وفق پیدا کردیم می فهمیدیم که معلولیت درزندگی انسان تاثیرگذار است اما محرب نیست. این آزمایش وآرامش است که مهم ترین عنصر زندگی محسوب می شود و آن را می توانی درکنار همنوعان خود پیداکنی، او ادامه می دهد: معلولیت شاید به نوعی بسته شدن باب نعمتی از ابواب بی شمار خداوند باشد ولی آسایش کلید گشایش درهای دیگر است که باگذشت زمان مسکن ازبسیاری دردها می شود.
    او می گوید: وقتی دلم برای خانواده تنگ می شود با صحبت کردن و خواندن شعر دلتنگی ام را برطرف می کنم. او علاوه بر قالی بافی ورزش هم می کند در مونتاژ پریز برق و چراغ موتور هوندا نیز دستی بر آتش دارد.
    درگوشه ای دیگر از این سالن بزرگ، گروهی از جوانان معلول دور یک میز، کار سفال می کنند.«گیتی پرچم» که 27ساله است در آسایشگاه زند کهریزک زندگی می کند به نظر دلی تنگ برای خانواده دارد.
    اومی گوید: آسایشگاه جای بسیار خوبی است اما خانه، قشنگ ترین مکان برای زندگی کردن است. اگر چه امکانات آسایشگاه زیاد است و ما در آن راحت هستیم. اما دوست داریم این امکانات درخانه برایمان مهیا باشد و اشتغال را درمحیط بیرون تجربه کنیم.
    در انتهای سالن تعدادی از بانوان درحال بافتن هستند. کنار هرکدام از این بافندگان گیسو سفید، همیاری نشسته است که نخ کلاف را باز کرده یا صاف می کند. این قسمت مانند یک اتاق گفت وگو است. درحین بافتن با هم صحبت می کنند. به نظرم هدف از کنار هم نشستن این زوج های کاری، استفاده کردن از کمترین توانمندی ها و احساس مفید بودن است. خانم آبگون که دراین بازدید همراه ما است با دیدن این صحنه می گوید: کاش می شد تمام مردم شهر می توانستند، ببینند که فرزندان معلول و پدرها و مادرهای پیرشان که به نظر آنها از کارافتاده و وبال زندگی هستند الان چگونه با انگیزه کار می کنند. کاش انسان های تنبل می دیدند در فراسوی صفت از کار افتادگی و معلولیت، نوع دیگری از مشغولیت های سازنده و درآمدها وجود دارد. من با خودم فکر می کنم که ای کاش این مادر بزرگ، دانه های بافتنی را برای نوه اش به هم می بافت و آن مادر بزرگ، کجی ها و ناصافی های زندگی فرزندانش را با تجربه اش صاف و هموار می کرد. واقعا این افراد ضرر کرده اند یا فرزندانشان متضرر و اقعی هستند؟
    جواب این سوال را درگفت وگو با «حسن قربانی» می گیرم. او که نه از کار افتاده است و نه معلول می گوید: 13 سال است که دراین آسایشگاه زندگی می کنم. اینجا قلب تپنده زندگی من است. 6 فرزند دارم و 13نوه زمانی پارچه فروش بودم. وقتی بیمار شد آوردنم اینجا. حالاکه بهبودی پیدا کرده ام هر از گاهی به دیدارشان می روم به راستی تحمل بیشتر دو روز ماندن درکنار آنها را ندارم. درباره احساس سایر هم اتاقهایش می پرسم می گوید: آسایشگاه بهشت من است اما درباره سایرین اوضاع فرق می کند! بعضی از فرزندان، والدینشان را می گذارند ومی روند. شاید اوایلش سری بزنند؛ اما کم کم رفت و آمدها کم می شود و بعد از فوت هم حتی جنازه هایشان را هم تحویل نمی گیرند. با نگاهی که در قابی از اشک نشسته می گوید: به این اولاد می گویم ما به آنها نمی رسیم اما آنها به ما خواهند رسید. دست زمانه بسیار منتقم است. فرزندان آنها از این پدر و مادرها محبت را می آموزند و قطعاً خوب درس پس خواهند داد!
    گالری عکس «قهرمان رزمی کاری» که اکنون روی ویلچر نشسته است مکان دیگری است که بازدید می کنیم. «سیاووش گراوند» در حادثه ورزشی معلول شده است. مادرش از شهدای سال های دفاع مقدس است و من با خود فکر کردم اگر مادرش بود هرگز به این مکان وارد نمی شد. او در مدت 25 روز توانسته با فوت و فن کار عکاسی دیجیتال آشنا شده و با جذب سایر علاقه مندان به این رشته برای خودش دفتری بزند. در اتاقش قاب عکس های بسیاری بود از مددجویان کهریزک گرفته تا خانواده های آنها و ملاقات کنندگان... برایم می گوید: سر لج بازی با خانواده به کهریزک آمده ام و حالاهم آن قدر به این مکان علاقه مندم که در هیچ صورتی حاضر نیستم از دوستانم دل بکنم. خبرنگاری که کنار من ایستاده می گوید: ببین چقدر از جامعه مخصوصاً جامعه ورزشی نامهربانی دیده که مهربانی این افراد سالخورده و حتی معلول جسمی و حرکتی او را پای بند و دلباخته کرده است؟
    
    


    معلولان در اماکن بهزیستی، کنار هم بهتر زیستن را می آموزند
    بستری شدن در آسایشگاه های بهزیستی برای سالمندان و معلولان می تواند دو بعد مثبت و منفی داشته باشد. که باتوجه به واژه بهزیستی مددجویان در این مکان بهتر زندگی کردن و پیدا کردن توانمند های خود را یاد می گیرند. احمد مشهدی قربانی کارشناس روانشناسی معتقد است که: آسایشگاه به معنای جایی است که از کار افتادگان و معلولان با دیدن سایر معلولان و همدردان خود به این باور می رسند که غم از دست دادن توانمندی مخصوص آنها نیست و افرادی هستند که شرایط آنها را دارند، این واقعیت می تواند در کم کردن احساس پوچی و از بین بردن ناامیدی موثر باشد.
    مشهدی قربانی با اشاره به اینکه دنیای پرهیاهو و صنعتی ما با آلودگی های صوتی و... محلی برای آرامش و آسایش سالمندان ندارد و بی توجهی به ساخت و سازهای مناسب با شرایط معلولان، محلی برای راحتی و احساس امنیت معلولان به وجود نیاورده است می گوید: حضور داوطلبانه و مشروط به بازگشت سالمند و معلول می تواند در تجدید قوای او موثر باشد. چه بسا که نگاه های معنادار و حرکات ناشایست برخی از افراد به معلولان، آسایشگاه را مامنی دوست داشتنی برای معلولان کرده است که این خود نشان از اجتماع بیمار ما دارد.
    او از لبخندهای سالمندان و دعای خیری که دائماً در حق فرزندانشان دارند، تحت عنوان عزت نفس و عشق والدین به فرزندان نام می برد و می گوید: عزت سالمند او را بر آن می دارد تا خود را راضی و خشنود نشان دهد و ترس از اینکه فرزندانشان هم دچار همین بی محبتی نشوند دائماً دعای خیر بدرقه راه آنها می کنند تا گرفتار نشوند.
    این کارشناس روانشناسی، معتقد است که معلول ها باید با انسان های سالم در ارتباط باشند نه برای اینکه صرفاً از آنها زندگی کردن را یاد بگیرند و یا انواع توانمندی ها را درک کنند. برای اینکه افراد سالم بخصوص جوان ترها از این عزیزان درس بگیرند. حس انسان دوستی، وظیفه شناسی و شکر نعمت سلامتی را به درستی به جا آورند. نگاهشان را تغییر بدهند و به همه جامعه یک نگاه با مسئولیت هایی متفاوت داشته باشند.
    به سمت ساختمان های بنفشه و نارون می رویم. در راه برخی از سالمندان که این گونه بازدیدها را بارها تجربه کرده اند. گویی ما را نمی بینند و از کنارمان رد می شوند! به آنها حق می دهم. یکی دو تایی از معلولان جوان دوست ندارند با ما صحبت کنند. حتی به اندازه یک گفت وگوی کوتاه هم دلشان با ما نیست. آنها هم حق دارند. بضاعت مالی کم، نشستن بر روی ویلچر تنها گناهی است که آنها را روانه آسایشگاه کرده است.
    
    
    نگاهی پرمهر، از اعماق وجود مهربان برمی خیزد و به ما لذت زندگی می بخشد
    در کنار ساختمان های بنفشه که متعلق به آقایان است؛ با سعید غلامی بهیاری که 21سال از عمر کاری اش را در خدمت سالمندان بوده هم صحبت می شوم: او درباره احساسش می گوید: این مکان را دوست دارم؛ ساکنانش بی غل و غش و یک رنگ هستند. همه از یک قشر و بی ادعا. دوستی هایشان صادقانه و دلهاشان مهربان است. اگر باز هم بخواهم محلی برای خدمت انتخاب کنم همین آسایشگاه را انتخاب می کنم.
    همکار او خانم صادقی که زن سرپرست خانوار است وارد گفتگویمان می شود: من این مکان را به خاطر روحانیتی که دارد دوست دارم. اینجا انسان هایی دلشکسته دور هم جمع هستند که دعای هر کدام می تواند تو را حاجت روا کند. نیکوکاران با حسنه دادن به آسایشگاه، هم این معلولان و سالمندان را حمایت می کنند هم ما زنانی را که سرپرستی خانواده هایمان را برعهده داریم. این آسایشگاه هم تکیه گاه مددجو است هم تکیه گاه مددکاران.
    در راهروی ورودی به این ساختمان جمعی از مردان دور هم نشسته اند. محمدنقی که تا آخرین لحظه گفت وگو فامیلی اش را نگفت فقط از من خواست که بنویسم دوستان و اقوام شان بهیاران و ساکنان آسایشگاه اند و خواست بنویسم «نگاهی پرمهر، از اعماق وجود مهربان برمی خیزد و به ما لذت زندگی می بخشد.» اصغر حاجی حسین را با عصایی که بر آن تکیه زده ساکت می بینم. در چهره پرصلابتش غمی دارد که دل را می لرزاند. او که در تره بار تهران حجره داشته است می گوید: من هم مثل خیلی از افراد این آسایشگاه کسی را ندارم. همسرم ترکم کرده و خواهری بیمار و فقیر دارم که به من سری نمی زند. دختری دارم که دلم برایش تنگ است با گفتن این کلام اشک از چشمانش جاری می شود. به راستی که در جمع شادی حضور دارد اما احساس شادی نمی کند. این لحظات چقدر متناقض و سخت هستند.
    در گوشه ای دیگر بانوی بر روی ویلچر با چشمانی اشک آلود به اطراف نگاه می کند. دوستانش به او تسلیت می گویند. هم اتاقی اش فوت شده و در غم او عزادار است. هر چه می کنم با من صحبت نمی کند. خانمی وقتی اصرار زیاد مرا برای دلجویی از او می بیند می گوید: در لالایی هایم برای دختر و پسرم می خواندم: (لالایی گویم و خوابت کنم من/ امید دارم صد سالت کنم من) می خواستم تا صد سالگی کنار فرزندم باشم. حالادر 57 سالگی فقط هم اتاقی هایی دارم که با آنها می خندم و می نوشم و در غمشان سیاه می پوشم. او در ادامه لب بر می چیند و می گوید: تنها آرزویم در این آخرین روزهای زندگی این است که یک بار دیگر فرزندان و نوه هایم را ببینم. خدا کند ماه رمضان به دیدنم بیایند.
    
    
    مکانی برای آغاز زندگی جدید
    در آسایشگاه کهریزک، سالمندان و معلولان و افراد مبتلابه ام اس، زندگی جدیدی را شروع می کنند. در این آسایشگاه معلولان و سالمندان می توانند از کارگاه های کار درمانی، توانبخشی و بخش های فیزیوتراپی، هیدروتراپی، گفتار درمانی، شنوایی سنجی و... استفاده کنند. شرایط ادامه تحصیل برای مستعدان آموزش فراهم است.
    در ساختمان آفتاب، آقای پزشکی معاون توانبخشی و سلامت آسایشگاه کهریزک با اشاره به اینکه هزینه آسایشگاه به همت مردم تامین می شود، می گوید: ما در این مکان برای معلولان گروه های تئاتر با هدف نمایش درمانی، موسیقی با هدف موسیقی درمانی تشکیل داده ایم. گروه های موسیقی و نمایش ما در همایش های داخلی و بین المللی شرکت می کنند. وی ادامه می دهد تیم های مختلف ورزشی تشکیل داده ایم و ورزشکاران ما در تیم های بسکتبال و پوچیا دارای رتبه هستند. پارسال اوج افتخارات تیم بسکتبال بود. برگزاری کلاس های قرآن از دیگر فعالیت های ماست.
    
    
    شهری با شهروندانی همه از جنس بلور
    به ساختمان های نارون سر می زنیم. راهروها پر از اتاق هایی است که همه پنجره هایی رو به حیاط دارند. وقت اذان است و خانم ها درحال نماز خواندن هستند. برخی هم با ورود ما خود را به خواب می زنند. اما آنهایی که سرحالند در سلام کردن پیشی می گیرند و باز هم خجالت زده مادربزرگ ها می شویم. یکی از اتاق ها شبیه گلخانه است. صاحب گل ها نیست و هم اتاقی اش «نیر اعظم مقیمی نژاد» از وجود گل های او چندان راضی به نظر نمی رسد. پیرزنی مهربان است که با دوست ناشنوای خود غذا می خورد. اهل کرمان است و بسیار خوش زبان. او هم با شنیدن نام خانواده لبخند بر لب می آورد. این ویژگی تمام ساکنین آسایشگاه است.
    به اتاق های دیگر هم سر می زنیم. به هر اتاقی که وارد می شویم نگاه های غمگین از کاسه چشم هایی منتظر بر ما مستولی می شود. نگاه هایی که هزاران حلقوم برای فریاد هستند. فریادهایی که در سکوتی به ظاهر سرچشمه گرفته از بی تفاوتی، تن و دل را به وحشت و اضطراب می اندازد. همه شان با لبخند به استقبالمان می آیند و با اشک بدرقه مان می کنند. برخی اصلادوست ندارند درباره خانواده حرف بزنند. مادری، طاقت نمی آورد ود ل تنگی هایش را بر سر دوربین عکاسی خالی می کند! آن یکی که لهجه جنوبی دارد و مرا شکل نوه اش می داند و به نیابت از آن نوه نامهربان مرا می بوسد و در حق هر دوتای مان دعای خیر می کند.
    روی تختی کنار پنجره، مریم خانم خوابیده است. اولین بار است که سالمندی مرا مخاطب قرار می دهد می گوید: ازدواج کرده ای؟ با نگاهی مهربان ادامه می دهد: دخترم برای خودت همدم انتخاب کن. ببین اگر فرزند داشتم حداقل سالی یک بار به دیدنم می آمد. با خود می گویم: سالی یک بار؟! چه کم توقع! «مریم کلهر محمدی» نیز از حضورش در این آسایشگاه ناراحت است و می گوید: خیلی منتظر آمدن اقوامم نیستم. جدول و کتاب دوستان و همنشینان همیشگی من هستند. بعد می گوید: من از هنرمندان تابلودوز و پیرایشگران خوب بودم و حال به این روز افتاده ام. کسی حتی نمی پرسد: صاحب این آثار کیست و کجاست؟ بعد اشکش سرازیر می شود و با صدایی گرفته می گوید: «دیگر ننویسید هنرمند هرگز نمی میرد.»
    دیگر طاقت دیدن این همه دل تنگی و خنده هایی را که شادی لب هستند نه دل؛ ندارم. پروین خانم می گوید: اگر لبخند نزنیم و شاد نباشیم دیگر کسی به دیدنمان نمی آید اینجا خانه ماست. مهمان برای روی باز می آید نه در باز... این هم فلسفه خندیدن مادربزرگ های خانه سالمندان کهریزک.
    از در آسایشگاه خارج می شوم درحالی که زمزمه می کنم: زندگی در چشم من شب های بی مهتاب را ماند/ شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند/ ابر بی باران اندوهم/ خار خشک سینه کوهم... حالیا خاموش خاموشم/ یاد از خاطر فراموشم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد