.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

چگونه با «ام اس» روبه رو شویم؟


بار چندمی بود که در بیمارستان خوابیده بودم. مثل همیشه از بینایی ام شروع شده بود. ناگهان نبود و وحشت را مثل سِرُم سرد به رگ هایم تزریق می کرد و لرزه بر تنم می انداخت. کم کم دستم هم در کمتر از یک روز درگیر شد. از شدت اضطراب و نگرانی، تهوع امان نمی داد و حتی یک قطره آب هم نمی توانستم بخورم. فایده ای نداشت. بالاخره بعد از دو روز درمان سرپایی در بیمارستان بستری شدم.

مثل همین روزها روزهای اول اسفند بود؛ همان روزی که بدون نوبت وارد مطب شدیم و روی دست برادر در بیمارستان خوابانده شدم. فکرکردن به آن لحظه ها هم تلخ است. تجربه سختی بود. غروب شد. امید داشتم که با خنک ترشدن هوا حالم بهتر شود. اولین دارو را در سِرُم ریختند و وصل کردند. می دانستم که یکی، دوتای اول نشانه ها را تشدید می کند اما دانستن، کمکی به کم کردن ترس نمی کرد. یکشنبه روزی بود که سرانجام به غروب رسید. سِرُم دوم را وصل کردند، پای راستم هم نشان داد که از این حمله در امان نیست. نیمه شب از ترس، پرستار را صدا کردم. به دکتر زنگ زد. قرصی به من داد و من را با آمپول آرام بخشی خواباندند. صبح شد. سمت راست بدنم درگیر شده بود. امیدی به بهبود نمی دیدم.

     قرار بود ١٠ سِرُم هرروز دو عدد نوش جان کنم. فکر می کنم پنجمی به دستم وصل بود که داروی هفتگی را هم گرفتم و هم زمان هوای بهاری اسفند با برف شدیدی همراه شد. آن قدر آن شب بارید که باور کردم به خاطر گرمای شدید داروها خدا به من رحم کرده است و سرما را به شهر برگردانده تا شاید به «خودم» و «او» ایمان بیاورم.

     آنهایی را که آمدند و رفتند، به یاد دارم اما بیشتر از همه، فکرم مشغول پسری است که برای اولین بار به دلیل احساس لمس بودن پا در اتاق روبه رویی بستری شده بود؛ خواهرش می گفت از دانشگاهش در یکی از شهرهای شمال برمی گشته و در حال رانندگی احساس می کند نمی تواند پاهایش را تکان بدهد. نترسیده بود یا شاید سعی می کرد نشان ندهد که ترسیده است. به دیدنش رفتم و درباره بیماری چیزهایی گفتم و اینکه بعد از چندین سال، شرایط من با درمان بهتر است و بیماری در حال کنترل شدن. خواهرش وسط حرف های ما رسید و پرید.

 اصرار داشت که برادرش ام اس ندارد و با من لفظی، درگیر شد که دادن اطلاعات «غلط» و «تلقین» نادرست به برادرش فقط او را گمراه می کند. حرفش درست بود، اگر اطلاعات غلط و تلقین قرار بود در کار باشد. پرستارِ شبِ قبل پرونده ها را به خواسته من دیده بود و تنها پرونده او بود که دکترش در بخش تشخیص، ام اس را نوشته و امضا کرده بود. من هم به عادت «دیرینه» در حوزه ام اس فکر کرده بودم که اگر او یک بیمار با شرایط بهتر و تجربه چندساله بیماری را ببیند روحیه می گیرد و به سراغش رفته بودم.

 اما امان از اطرافیانِ زیادی خوش بین و انکارهای بیرونی و درونی بیمار!
من هم سال های اول، بیماری را نمی پذیرفتم، برخلاف اینکه وقتی پذیرفتم، زیادی جدی گرفتم و ترسیدم. رفتارهای متفاوتی نسبت به بیماری داشتم و دارم.

 از نپذیرفتن و اتهام تشخیص نادرست به دکترها در بین بیماران دیدم و شنیدم تا ترس، اضطراب، انکار، سوگواری و حتی پذیرش! تجربه ثابت کرده است راه میان بر بهتر است و با پذیرش و شروع درمان می شود جلو خیلی از مشکلات را زودتر گرفت.
    

 منبع:  روزنامه شرق ، شماره 2524، نویسنده: مریم پیمان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد