.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

چگونه یک بیمار خاص شاغل می شود؟

این یکی حمله، جدی بود. اصلاشوخی نبود.
بیش از چهار ماه زمین گیر شدم. فکر می کردم کسی نمی فهمد که چقدر اوضاع و احوالم به هم ریخته است. به خودم روحیه می دادم و دربه در دنبال شغل جدید بودم.
دوست نداشتم برگردم و جایی کار کنم که همه به چشم بیمار به من نگاه می کنند.
 لحنِ «سلام. بهتری؟» روی اعصابم رژه می رفت. خیلی حس بدی بود.

تا روزی که کسی نمی دانست من بیمارم، همه چیز عادی بود؛ دوستی ها، دشمنی ها، تشویق ها و تنبیه ها و همه چیز و همه چیز عادی بود. اما از روزی که فهمیدند، رفتار همه عوض شد. شاید هم من نگاهم عوض شد. اما نه! رفتار همه عوض شده بود.
یک بار به همکارم گفته بودم که مریضم، اما باور نکرده و فکر کرده بود شوخی می کردم، اما حالاهمه زیادی باور کرده بودند. یکی از همکارانم پیشنهاد جالبی داد و گفت که دیگه سر کار نیا و برو خانه استراحت کن! منظورش این بود که دیگر در حال فوتی و برو کمتر خودت را اذیت کن.

     چه روزهای بدی بود. واکنش همکارانم آن قدر من را ترساند که استعفا دادم. چند ماه خانه ماندم و هر روز شاهد پیشرفت بیماری بودم.
اما باز چیزی درونم می گفت چرا باید ایستاد و کاری نکرد.
شروع کردم به فکرکردن. فیلم می دیدم، پازل درست می کردم، به خانه می رسیدم ورزش می کردم، اما یک چیز مهمی کم بود. من آدم خانه نشستن نبودم. می خواستم بروم دنبال کاری و جایی که اصلا من را نشناسند.
هر روز روزنامه می خریدم و شغل های مختلف را بررسی می کردم. تصمیم گرفته بودم سطح سواد و دستمزدم را کمتر از واقعیت اعلام کنم و کار سبک تری بردارم
 تلقین کار خودش را کرده بود. باور کرده بودم که توان کار را ندارم.
چندین جا برای کار رفتم؛ از بنگاه معاملات ملکی گرفته تا شرکت های خصوصی و... . هرجا فکر کنید، سر زدم. آن قدر فرم پر کردم که الان متخصص طراحی فرم استخدام شده ام.
 یک چیز آزارم می داد. در بعضی فرم ها نوشته بود: «در صورت داشتن بیماری ذکر کنید».
 از آن بدتر فرم هایی بود که بخشی را خالی گذاشته بودند تا اگر نکته خاصی به عنوان توضیح ضروری باید بیان شود، بنویسم.
احساس پنهان کاری مفرط و دروغ گویی را در تک تک سلول هایم داشتم. اعتماد به نفسم بسیار کم شده بود. ترس از اینکه دیگران بفهمند که من «ام اس» دارم و باعث ترحم، اخراج یا هر رفتار دیگری بشود چنان در من قوی بود که نمی دانستم باید چه کنم.
باور نمی کردم که می توانم کاری را به خوبی انجام بدهم. هر کار ساده ای که تا پیش از آن برایم راحت بود، شکل اضطراب آوری پیدا کرد. بالاخره با همه پنهان کاری های خودم، اطرافیان و دوستانم دوباره بعد از حدود شش ماه شروع کردم به کارکردن.

     یک ماهی نگذشته بود که شغل دوم و سوم هم از راه رسید و اوضاع از قبل هم شلوغ تر و بهتر شد.
چند ماه طول کشید تا اطرافیانم باور کردند که کارکردن برای من «خطر» نیست، بلکه راهی برای شکست دادن بیماری است. تنها کسی که از روز اول ساز مخالف با همه زد، دکترم بود.
 وقتی از او خواستم برایم مرخصی بنویسد تا کمی بهتر شوم و سرکار نروم و هم زمان شغل جدید پیدا کنم، موافقت نکرد و به من گفت که مشکلی ندارم و باید عادی زندگی کنم. ای کاش! حرفش را باور کرده بودم و همان چند ماه را هم با اضطراب و بی کاری دست وپنجه نرم نمی کردم.
    
منبع:  روزنامه شرق ، شماره 2530 به تاریخ 6/12/94، صفحه 16 (جامعه)، نویسنده: مریم پیمان
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد