.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

خستگی و «ام اس» مبتلایان خسته یا خستگان مبتلا؟!


«می شنوی؟» صدایم هیچ پژواکی ندارد.
دوباره فریاد می زنم؛ «خدایا!» هیچ آوایی شنیده نمی شود، از دل گرفته و سینه غم دارم. تارهای صوتی ام حرکتی نمی کنند و صدایی در خانه نمی پیچد و انعکاسی به گوش هایم نمی رسد. اشک هایم صورتم را خیس می کنند و دست هایم بی رمق دنبال دستمالی می گردند. سنگینی نفسی مانده در سینه ام بینی ام را می سوزاند. «خسته شدم».
همین را می دانم که از این نوع از «بودن» خسته ام؛ از بودن با «ام اس». از همراه داشتن یک برچسب و جور دیگر زندگی کردن
. این درد دیگر دوست و همراه من نیست. علت العلل همه دشواری هاست.
دلم عادی بودن را می خواهد. نعمتی به اسم «سلامتی» که خاطره داشتنش را به یاد نمی آورم. دست از سازش کشیده ام و اگر او همچنان به جنگ ادامه بدهد، من جنگ را به رسمیت خواهم شناخت و این نقطه، آغاز پیروزی آن خواهد بود.

دلم می لرزد از احتمال شکست و بالابردن پرچم سفید. به قول عاطفه؛ «بدن ما موذی است». اشک هایم بند نمی آیند. امید من کمتر از یک ماه دوام داشت و انگار قرار نیست از دست این درد و تزریق های مکرر رها شوم. پزشک آزمایش هایی برای تعیین تکلیف تجویز کرده است که حتی از اسم آنها و احتمال جواب منفی شان جرئت رفتن به آزمایشگاه و مرکزی را ندارم. می ترسم. می ترسم این بار هم مصلحت چیز دیگری باشد و خیر چیزی جز قطع درمان.

«بس آرزو که در دل من مرد/ چون عشق های خام جوانی/ اما امید همره من ماند/ با من نشست در پس زانو/ تنها گریستیم نهانی!». ترس سلول هایم را کرخت تر و نشانه های بیماری را قوی تر از همیشه کرده است و این روزها به بهانه بهار و خستگی بیشتر در رختخواب می مانم، اما باز هم خسته ام، خسته. همه بیماران مبتلا به «ام اس» نیاز به استراحت بیشتری از «سالم ها» دارند و از زود خسته شدن گلایه می کنند. بیشتر بیماران به بیش از هشت ساعت خواب رضایت نمی دهند و سعی می کنند کارهای روزمره را مثل دیگران انجام دهند و جالب است که بر اساس بررسی ها تفاوتی در کاهش خستگی بین چهار یا ١١ ساعت خواب وجود ندارد. خستگی برای مبتلایان به «ام اس» به دو نوع ذهنی و جسمی تقسیم می شود و خستگی ذهنی به دلیل استرس و افسردگی و خستگی جسمی به دلیل گرما تشدید می شود. به پارچه آرم دار روی تخت بیمارستان نگاه می کنم. صدایی در گوشم می پیچد؛ «مهم نیست. حداکثر کور می شوی!» تلخی مزاح او با هر حرفی از واژگانش در رگ هایم جاری می شود. چیزی مثل زهر انتهای گلویم حس می کنم. رنج خشم، غم، نفرت و حسرت هم زمان در من تقویت می شود. در ماهیچه هایم کرختی موج می زند. دراز می کشم و به قطره های سرُم نگاه می کنم. توان شمارش آنها را ندارم. چشم هایم را می بندم و از اطرافم دور می شوم.
«بیدار شو! یک روز جمعه صبحانه به ما بده!» صدایش، چندین برابر خسته ام می کند. پتو را روی سرم می کشم و سوزشی در دستم چشم هایم را باز می کند. خون در لوله سرُم بالا می رود و جاذبه را به بازی می گیرد. نگاه در اتاق می چرخانم. هیچ کس در اتاق نیست، جز جسم زنی روی تخت من.
    
منبع:  روزنامه شرق ، شماره 2861 ، نویسنده: مریم پیمان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد