.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

توانِ زندگی؛ وهم یا واقعیت؟!

دستی من را از عمق شب خسته بیرون می کشد و خواب نیمه شب را بر من حرام. چیزی در من عادی نیست. بیدار می شوم. هوشیاری ام کامل نیست و بینایی ام در سیاهی، چیزی جز شناخته های قبلی را به یاد نمی آورد. درد در دلم می پیچد. این درد جدید و غریب است.


خودم را با ناتوانی و سرعت به حمام می رسانم. خانه پاک تر از ریخته شدن قطره آبی بر فرش هاست. چیزی نمی فهمم جز سردی کاشی ها. هیچ اختیاری بر جسمم ندارم؛ دست، پا و همه عضلاتم. انگار این بار شوخی نیست! نمی دانم کجای زمان و زمین رها شده ام. ترسیده ام. توان بلندشدن را ندارم.


آری! آخرین تزریق کمتر از ١٢ ساعت پیش بوده است. زانوهایم تاب وزنم را ندارند. رها می شوم در بسترِ سردِ شبِ درد. امشب، قرار همیشگی من و درد است. دست های یخ زده ام را به بازکردن شیر آب فرمان می دهم. فرصت تامل ندارم.


یکباره آب ولرم بر جسمم مانند زمهریر می شود. در ثانیه ای همه چیز از مقابل چشمانم می گذرد؛ از ٣٣ سال غم و شادی تا ١٨ سال بیماری و درد، از چهره پدر و مادرم تا توهم یک همراه، از امید و شور تا ترس و تنهایی.

ضعف در تنم موج می زند. به صدای آب در سکوت تلخ شب و آرامش شیرین دیگران می اندیشم؛ «خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر» هرچه می شمارم هیچ کس را در قاب انگشتانم برای به یاری خواستن نمی یابم. هرکس در بستری دور خفته است. آب را می بندم. توان حرکت و خبرکردن کسی را ندارم. خیس و بی جان سرم را به دیوار سرد کاشی کاری شده می سایم. باز باور می کنم که تنها سه حرف وجود دارد؛ «خدا»!

زانوانم را به هم می چسبانم تا کمتر بلرزند. به اثرِ مانده زشتِ زخمِ زمین خوردن از آخرین بی تعادلی نگاه می کنم. در خود مچاله می شوم. بغض می کنم و شُکر از نبود کسی مغرور برای دیدن ناتوانی و زجربردن انسانی از درد و بیماری در سلول هایم. چشم هایم توان باز ماندن ندارند. به یک راه می اندیشم؛ به کوتاه کردن راه. صدایی در حمام می پیچد. از شانه هایم صدای غم برمی خیزد؛ «مدارا می کنم با مرگ» گرما و درد عجیبی از میان دلم بالا می زند. همه آنچه با لذت شب و روز گذشته خورده بودم، دیگر در بدنم باقی نمانده است. با خودم تکرار می کنم؛ «تنهایی زیبنده خداست».

در تناقض دیده نشدن ضعف و لذت همراه داشتن کسی گیج می شوم. قطره ای گدازان از چشمم آتش به جانم می زند. همه موسیقی ها و شعرها در هم آمیخته اند. توان گریستن هم ندارم. گویی بیزاری و خشم در من به نقطه صفر رسیده است. از خودم می پرسم؛ «آیا توان دوست داشتن در من وجود دارد؟».


توان به یادآوردن و به کار بستن همه آموزه هایم درباره «ام اس»، «مسمومیت» یا هر بیماری دیگری را ندارم. به اتاق می خزم؛ مانند حیوانی زخم خورده در نبرد با زندگی غالب. ملحفه را روی زمین پهن می کنم و خیس و سرد جسمم را به روی آن می کشم. توانِ فکرکردن، نای راه رفتن، قدرتِ خوابیدن، انرژی بیدارماندن و انگیزه «بودن» جز خیالی وهم آلود نیست. رها می شوم و بی اختیار به سطحی از ناهوشیاری می روم. تنها می دانم شبی یا نیمه شبی است.

    
     منبع:  روزنامه شرق ، شماره 2951 ،نویسنده: مریم پیمان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد