.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

.:::: ام اس چت ::::.

مکانی برای بیماران ام اس www.mschat.zim.ir

خواب یا بیداری؛ مسئله «ام اس» این است

«١١ نفر در تصادف کشته شدند». خبر تلخ است گویی. «خب!» چشمانش متعجب است. از مرگ و هولناکی آن می گوید. توان باز نگه داشتن چشمانم و اندیشیدن به حرف های او را ندارم.

استدلال می کند و من از موهبت مرگ در روزگار سردرگمی برای مسافران کشته شده در جاده می گویم. سکوت در میان ما حاکم می شود. سرم را در میان دو دست می گیرم. دلم لحظه ای خواب آرام می خواهد؛ خوابی بدون هوشیاری و هشدارهای تن، فهم هر حرکت یا نور، درد یا گرفتگی، گرسنگی یا تشنگی.


انگار ١٠ ساعت کار روزانه به اندازه کافی جسم را برای خوابیدن آرام و آماده نمی کند. بیداری های شبانه و خستگی های روزانه، برنامه هوای بهاری است. شب از نیمه هم گذشته است. غلت می زنم و چشمانم را می بندم. زمان نمی گذرد. صورتم را در بالشت فشار می دهم؛ اما از خواب خبری نیست.

تلفن را برمی دارم و همه شبکه های اجتماعی را نگاه می کنم. حتی یک پیام نخوانده باقی نمانده است.

حوصله کتاب و فیلم را هم ندارم. دلم قدم زدن در فضای خنک آخرین روزهای پاییزتهران را می خواهد. به ساعتم نگاه می کنم؛ ٣:١٥ بامداد.


پوزخند می زنم روی صفحه زمان؛ هیچ گاه زمان، واقعیت من را ننمایانده است. عقب تر، جلوتر، تندتر یا کندتر از همدیگر بوده ایم. خودم را روی تخت رها می کنم.


«می تراود مهتاب/ می درخشد شب تاب/ نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک/ غم این خفته چند/ خواب در چشم ترم می شکند».

با خودم فکر می کنم؛ فریبا هم هر شب تا صبح بیدار است و وقتی خورشید اتاق را دربر می گیرد، به خواب می رود. بارها در روز از شدت خستگی خوابش می برد و در کمتر از چند دقیقه بیدار می شود. خوابی ناآرام و هوشیار و در یک عبارت ناتوانی در به خواب رفتن یا بیدارماندن.

کلافه با خودم مرور می کنم. همه وسایل خواب مهیا هستند و ساعت هاست که چای یا قهوه نخورده ام. اضطرابی در روز نداشته ام. چیزی در پاهایم می پیچد مثل درد و من را بعد از چند ساعت تلاش برای خواب، به سرعت بیدار می کند. به ساعت نگاه می کنم؛ ٤:٤٠ را نشان می دهد.

گویی ١٠ دقیقه خوابیده ام. سرمای عجیب پیچیده در پاهایم را با پتو مهار می کنم.   توان برخاستن و به دستشویی رفتن را ندارم و توان مقاومت در برابر حمله بیداری ناشی از درد. به سقف خیره می شوم.

«نگران با من استاده سحر/ صبح می خواهد از من/ کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر». بلند می شوم. سرمای آب روی تنم لرز به جانم می اندازد. به خودم می پیچم و در خاطراتم خم می شوم.


به شب های متعدد بیداری فکر می کنم و متن های خوانده نشده روی میز، به نیمه شب های درگیری و التماس برای خواب و ناتوانی من در خوابیدن. به یاد می آورم حمله های خواب در میانه دورهمی و حرف زدن با فریبا و دشواری بیدار ماندن او. به رنگ بی رنگ نور صبح نگاه می کنم. به کوچه آماده بیدارشدن. چراغ را روشن می کنم. به چهره خسته و سیاهی زیر چشمانم در آینه خیره می شوم. شاید دو شب ناآرام، شبی با خوابی عمیق به همراه آورد.

   


     منبع:   روزنامه شرق ، شماره 2968 ، نویسنده: مریم پیمان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد